رسیدن فرمان و حکم. امر شدن: فرمان آمد که یا میکائیل بر زمین رو. (قصص الانبیاء). باز فرمان آید از سالار ده مر عدم را کآنچه خوردی بازده. مولوی (مثنوی دفتر 1 بیت 1894). رجوع به فرمان شود
رسیدن فرمان و حکم. امر شدن: فرمان آمد که یا میکائیل بر زمین رو. (قصص الانبیاء). باز فرمان آید از سالار ده مر عدم را کآنچه خوردی بازده. مولوی (مثنوی دفتر 1 بیت 1894). رجوع به فرمان شود
اطاعت فرمان کردن. مطیع شدن: چنین خود کی اندرخورد با خرد که مر خاک را باد فرمان برد. فردوسی. من به پاداش این خبر که بداد بردم او را بدین سخن فرمان. فرخی. تو را فرمان چگونه برد خواهد شهر، یا برزن چو جان تو تو را خودمی نخواهد برد و تن فرمان. ناصرخسرو. گفت قدری هیزم به نام من بر سر پشته بنهیدتا درمان این کنم. گفتند: فرمان بریم. (قصص الانبیاء). قوم ثمود فرمان نبردند و او را برنجانیدند. (قصص الانبیاء). فرمان برمت به هرچه گویی جان بر لب و گوش بر خطاب است. سعدی. گر به داغت می کشد فرمان ببر ور به دردت می کشد درمان مجوی. سعدی. گرت دوست بایدکز او برخوری نباید که فرمان دشمن بری. سعدی (بوستان). عاملان مأمون را فرمان نمی بردند. (تاریخ قم). رجوع به فرمان شود
اطاعت فرمان کردن. مطیع شدن: چنین خود کی اندرخورد با خرد که مر خاک را باد فرمان برد. فردوسی. من به پاداش این خبر که بداد بردم او را بدین سخن فرمان. فرخی. تو را فرمان چگونه برد خواهد شهر، یا برزن چو جان تو تو را خودمی نخواهد برد و تن فرمان. ناصرخسرو. گفت قدری هیزم به نام من بر سر پشته بنهیدتا درمان این کنم. گفتند: فرمان بریم. (قصص الانبیاء). قوم ثمود فرمان نبردند و او را برنجانیدند. (قصص الانبیاء). فرمان برمت به هرچه گویی جان بر لب و گوش بر خطاب است. سعدی. گر به داغت می کشد فرمان ببر ور به دردت می کشد درمان مجوی. سعدی. گرت دوست بایدکز او برخوری نباید که فرمان دشمن بری. سعدی (بوستان). عاملان مأمون را فرمان نمی بردند. (تاریخ قم). رجوع به فرمان شود
حکم کردن. امر دادن به کسی: نگه کن کنون تا چه فرمان دهی نیاید ز فرمان تو جز بهی. فردوسی. بدو گفت هرگه که فرمان دهی به گفتن زبان برگشاید رهی. فردوسی. صاحب دیوان فرمان چنین داد و ندانیم که تا حال وسبب چیست ؟ (تاریخ بیهقی). مرا رسول رسول خدای فرمان داد به مؤمنان که بدانند قدر فرمان را. ناصرخسرو (دیوان چ مینوی ص 118). به آزار فرمان مده بر رهی که باشد که افتد به فرماندهی. سعدی (بوستان). هر آنکس که گردن به فرمان نهد بسی برنیاید که فرمان دهد. سعدی. ، اجازه دادن. رخصت دادن: گدای کوی تو خاقانی است فرمان ده که این گدای تو را داغ پادشاه نهم. خاقانی. که گر فرمان دهد شاه جهانم بگویم صدیک از چیزی که دانم. نظامی. به دستوری حدیثی چند کوتاه بخواهم گفت گر فرمان دهد شاه. نظامی. ، مسلط ساختن. حکومت دادن: به دین پاک و دل نیک و اعتقاد درست خدای داد تو را بر همه جهان فرمان. فرخی. رجوع به فرمان شود
حکم کردن. امر دادن به کسی: نگه کن کنون تا چه فرمان دهی نیاید ز فرمان تو جز بهی. فردوسی. بدو گفت هرگه که فرمان دهی به گفتن زبان برگشاید رهی. فردوسی. صاحب دیوان فرمان چنین داد و ندانیم که تا حال وسبب چیست ؟ (تاریخ بیهقی). مرا رسول رسول خدای فرمان داد به مؤمنان که بدانند قدر فرمان را. ناصرخسرو (دیوان چ مینوی ص 118). به آزار فرمان مده بر رهی که باشد که افتد به فرماندهی. سعدی (بوستان). هر آنکس که گردن به فرمان نهد بسی برنیاید که فرمان دهد. سعدی. ، اجازه دادن. رخصت دادن: گدای کوی تو خاقانی است فرمان ده که این گدای تو را داغ پادشاه نهم. خاقانی. که گر فرمان دهد شاه جهانم بگویم صدیک از چیزی که دانم. نظامی. به دستوری حدیثی چند کوتاه بخواهم گفت گر فرمان دهد شاه. نظامی. ، مسلط ساختن. حکومت دادن: به دین پاک و دل نیک و اعتقاد درست خدای داد تو را بر همه جهان فرمان. فرخی. رجوع به فرمان شود
فرمان بردن. اطاعت کردن. فرمان برداری کردن. (یادداشت به خط مؤلف) : فرمان کنی و یا نکنی ترسم بر خویشتن ظفر ندهی باری. رودکی. به ایرانیان گفت فرمان کنید دل خویش را زین سخن مشکنید. فردوسی. مکن نیز فرمان دیو پلید ز فرمان او بر تو این بد رسید. فردوسی. ز دیدارت آرامش جان کنم ز من هرچه خواهی تو فرمان کنم. فردوسی. اگر فرمان تن کردی و در اصطخر بنشستی از اهل البیت پیغمبر نگشتی نامور سلمان. ناصرخسرو. مست بسیار است خامش باش هل تا میروند مر یکی هشیار را صد مست کی فرمان کنند. ناصرخسرو. فرمان نکرد و بیامد و در بگشاد. (قصص الانبیاء). یاران ز مار گرزه بسی سهمگن ترند فرمان من بکن بدل یار، مار گیر. ؟ (از مقامات حمیدی). مکن فرمان دشمن سردرآور بدین گفتن چه حاجت خود درآری ؟ خاقانی. گفت فرمان تو را فرمان کنم هرچه گویی آنچنان کن آن کنم. مولوی. ، امر دادن. حکم دادن. (یادداشت به خط مؤلف)
فرمان بردن. اطاعت کردن. فرمان برداری کردن. (یادداشت به خط مؤلف) : فرمان کنی و یا نکنی ترسم بر خویشتن ظفر ندهی باری. رودکی. به ایرانیان گفت فرمان کنید دل خویش را زین سخن مشکنید. فردوسی. مکن نیز فرمان دیو پلید ز فرمان او بر تو این بد رسید. فردوسی. ز دیدارت آرامش جان کنم ز من هرچه خواهی تو فرمان کنم. فردوسی. اگر فرمان تن کردی و در اصطخر بنشستی از اهل البیت پیغمبر نگشتی نامور سلمان. ناصرخسرو. مست بسیار است خامش باش هل تا میروند مر یکی هشیار را صد مست کی فرمان کنند. ناصرخسرو. فرمان نکرد و بیامد و در بگشاد. (قصص الانبیاء). یاران ز مار گرزه بسی سهمگن ترند فرمان من بکن بدل یار، مار گیر. ؟ (از مقامات حمیدی). مکن فرمان دشمن سردرآور بدین گفتن چه حاجت خود درآری ؟ خاقانی. گفت فرمان تو را فرمان کنم هرچه گویی آنچنان کن آن کنم. مولوی. ، امر دادن. حکم دادن. (یادداشت به خط مؤلف)
دستور دادن حکم کردن امر کردن فرمودن توضیح این مصدر بدون حرف اضافه (او را فرمان داد) و با حرف اضافه (باو فرمان داد) استعمال شود: اگر پیمان کند با من منم در خط پیمانش و گر فرمان دهد بر من منم در بند فرمانش. (معزی. 424)
دستور دادن حکم کردن امر کردن فرمودن توضیح این مصدر بدون حرف اضافه (او را فرمان داد) و با حرف اضافه (باو فرمان داد) استعمال شود: اگر پیمان کند با من منم در خط پیمانش و گر فرمان دهد بر من منم در بند فرمانش. (معزی. 424)