جدول جو
جدول جو

معنی فرمان آمدن - جستجوی لغت در جدول جو

فرمان آمدن
(دَ شُ دَ)
رسیدن فرمان و حکم. امر شدن: فرمان آمد که یا میکائیل بر زمین رو. (قصص الانبیاء).
باز فرمان آید از سالار ده
مر عدم را کآنچه خوردی بازده.
مولوی (مثنوی دفتر 1 بیت 1894).
رجوع به فرمان شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از فراز آمدن
تصویر فراز آمدن
رسیدن، نزدیک شدن، پیش آمدن، بازآمدن، پدید شدن، برای مثال به خسته درگذری صحّتش فراز آید / به مرده درنگری زندگی ز سر گیرد (سعدی۲ - ۳۹۸)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فرمان بردن
تصویر فرمان بردن
کنایه از اطاعت کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فرمان دادن
تصویر فرمان دادن
امر کردن، حکم کردن، اجازه دادن
فرهنگ فارسی عمید
(دَ کَ دَ)
اطاعت فرمان کردن. مطیع شدن:
چنین خود کی اندرخورد با خرد
که مر خاک را باد فرمان برد.
فردوسی.
من به پاداش این خبر که بداد
بردم او را بدین سخن فرمان.
فرخی.
تو را فرمان چگونه برد خواهد شهر، یا برزن
چو جان تو تو را خودمی نخواهد برد و تن فرمان.
ناصرخسرو.
گفت قدری هیزم به نام من بر سر پشته بنهیدتا درمان این کنم. گفتند: فرمان بریم. (قصص الانبیاء). قوم ثمود فرمان نبردند و او را برنجانیدند. (قصص الانبیاء).
فرمان برمت به هرچه گویی
جان بر لب و گوش بر خطاب است.
سعدی.
گر به داغت می کشد فرمان ببر
ور به دردت می کشد درمان مجوی.
سعدی.
گرت دوست بایدکز او برخوری
نباید که فرمان دشمن بری.
سعدی (بوستان).
عاملان مأمون را فرمان نمی بردند. (تاریخ قم). رجوع به فرمان شود
لغت نامه دهخدا
(دَ مَ دَ)
حکم کردن. امر دادن به کسی:
نگه کن کنون تا چه فرمان دهی
نیاید ز فرمان تو جز بهی.
فردوسی.
بدو گفت هرگه که فرمان دهی
به گفتن زبان برگشاید رهی.
فردوسی.
صاحب دیوان فرمان چنین داد و ندانیم که تا حال وسبب چیست ؟ (تاریخ بیهقی).
مرا رسول رسول خدای فرمان داد
به مؤمنان که بدانند قدر فرمان را.
ناصرخسرو (دیوان چ مینوی ص 118).
به آزار فرمان مده بر رهی
که باشد که افتد به فرماندهی.
سعدی (بوستان).
هر آنکس که گردن به فرمان نهد
بسی برنیاید که فرمان دهد.
سعدی.
، اجازه دادن. رخصت دادن:
گدای کوی تو خاقانی است فرمان ده
که این گدای تو را داغ پادشاه نهم.
خاقانی.
که گر فرمان دهد شاه جهانم
بگویم صدیک از چیزی که دانم.
نظامی.
به دستوری حدیثی چند کوتاه
بخواهم گفت گر فرمان دهد شاه.
نظامی.
، مسلط ساختن. حکومت دادن:
به دین پاک و دل نیک و اعتقاد درست
خدای داد تو را بر همه جهان فرمان.
فرخی.
رجوع به فرمان شود
لغت نامه دهخدا
(دَ گِ رِ تَ)
فرمان بردن. اطاعت کردن. فرمان برداری کردن. (یادداشت به خط مؤلف) :
فرمان کنی و یا نکنی ترسم
بر خویشتن ظفر ندهی باری.
رودکی.
به ایرانیان گفت فرمان کنید
دل خویش را زین سخن مشکنید.
فردوسی.
مکن نیز فرمان دیو پلید
ز فرمان او بر تو این بد رسید.
فردوسی.
ز دیدارت آرامش جان کنم
ز من هرچه خواهی تو فرمان کنم.
فردوسی.
اگر فرمان تن کردی و در اصطخر بنشستی
از اهل البیت پیغمبر نگشتی نامور سلمان.
ناصرخسرو.
مست بسیار است خامش باش هل تا میروند
مر یکی هشیار را صد مست کی فرمان کنند.
ناصرخسرو.
فرمان نکرد و بیامد و در بگشاد. (قصص الانبیاء).
یاران ز مار گرزه بسی سهمگن ترند
فرمان من بکن بدل یار، مار گیر.
؟ (از مقامات حمیدی).
مکن فرمان دشمن سردرآور
بدین گفتن چه حاجت خود درآری ؟
خاقانی.
گفت فرمان تو را فرمان کنم
هرچه گویی آنچنان کن آن کنم.
مولوی.
، امر دادن. حکم دادن. (یادداشت به خط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(دَ دَ)
اطاعت کردن. فرمان کردن:
این سبب ها چون به فرمان تو بود
چاره جو هم مر تو را فرمان نمود.
مولوی.
رجوع به فرمان کردن شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از فرمان کردن
تصویر فرمان کردن
اجرای فرمان کردن اطاعت کردن
فرهنگ لغت هوشیار
دستور دادن حکم کردن امر کردن فرمودن توضیح این مصدر بدون حرف اضافه (او را فرمان داد) و با حرف اضافه (باو فرمان داد) استعمال شود: اگر پیمان کند با من منم در خط پیمانش و گر فرمان دهد بر من منم در بند فرمانش. (معزی. 424)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فرمان بردن
تصویر فرمان بردن
اطاعت کردن انقیاد نمودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فرمان کردن
تصویر فرمان کردن
((~. کَ دَ))
اطاعت کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فرمان بردن
تصویر فرمان بردن
((~. بُ دَ))
اطاعت کردن، انقیاد نمودن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فرمان دادن
تصویر فرمان دادن
للقيادة
دیکشنری فارسی به عربی
تصویری از فرمان دادن
تصویر فرمان دادن
Decree, Ordain
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از فرمان دادن
تصویر فرمان دادن
décréter, ordonner
دیکشنری فارسی به فرانسوی
تصویری از فرمان دادن
تصویر فرمان دادن
宣言する , 命じる
دیکشنری فارسی به ژاپنی
تصویری از فرمان دادن
تصویر فرمان دادن
حکم دینا , حکم دینا
دیکشنری فارسی به اردو
تصویری از فرمان دادن
تصویر فرمان دادن
ঘোষণা করা , আদেশ দেওয়া
دیکشنری فارسی به بنگالی
تصویری از فرمان دادن
تصویر فرمان دادن
ประกาศ , สั่ง
دیکشنری فارسی به تایلندی
تصویری از فرمان دادن
تصویر فرمان دادن
kutangaza, kuamuru
دیکشنری فارسی به سواحیلی
تصویری از فرمان دادن
تصویر فرمان دادن
ferman etmek, buyurmak
دیکشنری فارسی به ترکی استانبولی
تصویری از فرمان دادن
تصویر فرمان دادن
לצוות , לצוות
دیکشنری فارسی به عبری
تصویری از فرمان دادن
تصویر فرمان دادن
法令 , 命令
دیکشنری فارسی به چینی
تصویری از فرمان دادن
تصویر فرمان دادن
decretar, ordenar
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از فرمان دادن
تصویر فرمان دادن
명령하다 , 명령하다
دیکشنری فارسی به کره ای
تصویری از فرمان دادن
تصویر فرمان دادن
mengesahkan, memerintahkan
دیکشنری فارسی به اندونزیایی
تصویری از فرمان دادن
تصویر فرمان دادن
आदेश देना , आदेश देना
دیکشنری فارسی به هندی
تصویری از فرمان دادن
تصویر فرمان دادن
decretare, ordinare
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
تصویری از فرمان دادن
تصویر فرمان دادن
decretar, ordenar
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
تصویری از فرمان دادن
تصویر فرمان دادن
декретувати , наказувати
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از فرمان دادن
تصویر فرمان دادن
dekretyzować, rozkazywać
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از فرمان دادن
تصویر فرمان دادن
verordnen, anordnen
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از فرمان دادن
تصویر فرمان دادن
декретировать , приказывать
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از فرمان دادن
تصویر فرمان دادن
decreteren, bevelen
دیکشنری فارسی به هلندی